نویسنده: صابر گلعنبری
کشوری که به “یمن سعید” (یمنِ خوشبحت) شهره بود، سالهاست که دیگر سعید نیست و افسرده و نگونبخت است. آن را خوشبخت نامیدند؛ چون دیگر سرزمینهای بیابانی همسایهاش نه در ثروت و نه در سرسبزی و آب و هوای دلنشین، به پای آن نمیرسیدند. نسیم یمن، الهی و ربانی بود. پیامبر (ص) بوی رحمانی را از آن استشمام میکرد: “إنی اشم رائحة الرحمن من الیمن” و هر نفس با بوی رحمان میوزد باد یمن (حافظ)
یمن مهد تمدن عربی و تخت و تاج بود. یک سر و گردن از همه بالاتر داشت. اما امروز دیگر چنین نیست. سیاهی جنگ داخلی و بمبهای نفتی، این سرزمین سرسبز را “لم یزرع و لم یسکن” گردانیده و بیابانتر از بیابانهای دیروزینِ پیرامونی ساخته است. دیگر، نور سهیل بر یمن نمیتابد، و به گفته شاعر، نتابد سهیل یمن از یمن.
عقیق یمنی که زمانی حکیم فردوسی “می اندر قدح” را به آن مثال میزد، دیگر آن جلای سابق و دلکشی را ندارد. رنگ خون و سیاهی به خود گرفته است. عقیق یمنی که هیچ رگهای نداشت، امروز رگههای خونین دارد و از آن خون میچکد. روزگاری، وقتی در عقیق یمنی مینگریستی به نظاره تاریخ و تمدن یک کشور کهنه مینشستی، اما امروز چهرهِ ترک برداشتهِ آن، تصویرگر ابر سیاهی است که بر آسمان این سرزمین چنبره انداخته است.
این روزها، ذره ذره خاک عقیقخیز یمن بوی خون و جنایت میدهد. حجر و بشر از بمباران خارجی و جنگ داخلی در امان نیست. کودک یمنی دیگر نمیخندد. دنبال عقیق نمیگردد. مدرسه هم نمیرود. مدرسهای سالم نمانده، به آنجا برود. اصلا کودکی نمانده است به مدرسه رود، یا در گورستان آرمیده است یا آنکه زنده است، سر به کوه و بیابان نهاده و چون غذایی نمییابد گیاهخواری میکند. رمقی ندارد. امروز و فردا نیز، یا گرسنگی از پایش میافکند یا بمباران و جنگ، جانش را میستاند.
روزگاری یمن دایه و پناهگاه کودکان بیوطن بود، اما امروز کودکان یمن خود بیدایه شدهاند.
کودکی کو نشناسد وطن و مولد خویش / دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه یمن
سالها بود که نزاع منطقهای و فرقهگرایی بر جنایتها و کشتار مردمان یمن سایه افکنده بود. نمیگذاشت این فجایع دیده شوند. اما بحران میان قطر و چهار کشور عربی فرصتی داد تا عمق بحران انسانی در یمن اندکی دیده شود. امروز گزارشهای روزانه الجزیره خیلیها را شرمنده از بیتفاوتی دیروز خود کرده است. تازه دست به قلم شدهاند و از جنایتهای ائتلاف مینویسند.
این قصهِ پر غصهِ امروز یمن است. بر اساس آمارهای اخیر نهادهای سازمان ملل، از جمعیت 27 میلیون و پانصد هزار نفری یمن، 23 میلیون و 300 هزار نفر زیر خطر فقر هستند، یعنی 85 درصد جمعیت. 17 میلیون نفر گرسنه هستند. 7 میلیون نفر دچار گرسنگی خطرناک هستند. 2 میلیون و 200 هزار کودک دچار سوء تغذیه حاد هستند. از این تعداد، 462 هزار کودک دچار سوء تغذیه “حادِ وخیم” هستند. تا پایان امسال احتمال مرگ 50 هزار کودک یمنی بر اثر گرسنگی میرود. 80 درصد جوانان شاغل کارهای خود را از دست دادهاند. 2 میلیون کودک نمیتوانند مدرسه بروند. بیش از 2 هزار نفر بر اثر وبا جان باختهاند و 500 هزار نفر دیگرِ مبتلا به این بیماری به خاطر نبود امکانات پزشکی در صف مرگ هستند. 14 میلیون نفر نیز دسترسی به آب آشامیدنی سالم ندارند. 70 درصد زیر ساختهای کشور در جنگ داخلی و حملات ائتلاف نابود شده است.
امروز یمنِ “خوشبختِ” دیروزی با واژگان دیگری شناخته میشود: فقر، فلاکت، قحطی، گرسنگی و وبا. دیگر واژه “سعید” نام یمن را در اذهان تداعی نمیکند، بلکه این کلمات سوزناک هستند که با این نام عجین شدهاند. بهار عربی در یمن نیز چون دیگر کشورها سرنوشت تلخی داشت. یمن خزانزده به این زودیها روی بهار را نخواهد دید.
امروز فلسطین، یکی نیست. سوریه، خود فلسطین است، یمن نیز یک فلسطین است. عراق هم قبلا فلسطینزده شد. روهینگا فلسطینیهای تازهای هستند، اما نه در غرب آسیا، بلکه در شرق آسیا. خدا میداند فلسطینِ دیگر کجا خواهد بود. این است که فلسطینها با دستانِ خودِ ما ساخته شدهاند تا فلسطین اصلی در محاق فراموشی و قدس از کف رود و کسی دم بر نیاورد. قرار است نظم نوین منطقهای بر آوار همین فلسطینها شکل گیرد. هوای منطقه پس و غبارآلود است.
آتشفشان هنوز به نقطه اوج هم نرسیده است. از این رو، جهت اوضاع و هویت برنده و بازنده نهایی فعلا هویدا نیست. اما هر چه پردهها بیشتر کنار میرود، چهره جلادان سیاهتر و مظلومیت ملتها نمایانتر.
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد/یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
نویسنده: طاهر خدیو
میدانیم که «قمار قرن» تلاشی سادهانگارانه و جانبدارانه برای حل یکی از پیچیدهترین و دیرپاترین بحرانهای معاصر است و به همین سبب در آینده، پیامدهای پیشبینی نشدهای به بار خواهد آورد. اما آیا اساسا راهکاری برای این مساله قابل تصور است؟
مساله فلسطین به قدری پیچیده است که شاید حتی خود اسراییل هم راهکار مطمئنی برای آن سراغ نداشته باشد. اسراییل در آن واحد با دو فوبیای جغرافیایی و جمعیتشناختی دست و پنجه نرم می کند. جغرافیای اسراییل به قدری آسیب پذیر است که در برخی نقاط عرض آن به سختی به ۱۵ کیلومتر می رسد، به طوریکه نزد دولتمردان یهودی، حمله برق آسای ارتشی عربی- اسلامی و دوشقه کردن این کشور، خطری فوری و جدی به شمار میرود. خاصه آنکه، اسراییل همواره دشمنانی قسم خورده داشته است.
اما کشوری که این سان فاقد عمق است، چرا مدام باید در پی صلح و راهکاری نیمبند باشد و چرا در حالیکه از قدرت مطلق برخوردار است با اشغال و ادغام کامل کرانه باختری، عمقی استراتژیک و مطمئن برای خود تدارک نمیبیند. واقعیت دیگر آن است که نزد مقامات اسراییلی اشغال و ادغام کامل کرانه باختری از ایده استقلال کرانه باختری ، هولناکتر است ومعنایی جز اضمحلال دولتشان نخواهد داشت. زیرا، اسراییل به موازات جغرافیای آسیب پذیرش، همواره با تهدیدی جمعیتشناختی نیز روبرو بوده است. اشغال و ادغام قلمروهای فلسطینی، در نهایت ساکنان کرانه باختری را همانند فلسطینیان داخل خط سبز به شهروندان برخوردار از حق تبدیل میکند و بدین سان یهودیان را به اقلیتی در اسراییل تبدیل میکند. این به معنای تحقق ایده دولت واحد خواهد بود که اسراییل از بیخ و بن با آن مخالف است.
در اینجا، واقعیت امر به گونهای است که مواجهه حقوقی با مساله نیز رهگشا نخواهد بود. دولتها فارغ از درونمایهی دمکراتیک یا استبدادیشان در مواجهه با تهدیدات وجودی، سیمایی یکسان دارند: لویاتانی درنده و خشمناک که آنچه را تهدید میپندارد، فرو میبلعد. از این رو ایده حل مساله فلسطین بر اساس قطعنامههای سازمان ملل، گرچه از مشروعیت حقوقی بی بدیلی برخوردار است، اما لویاتان یهودی را سراسیمه و خشمناک می سازد، زیرا قطعنامههای سازمان ملل، حق بازگشت آوارگان فلسطینی و تعلق زمینهای ۱۹۶۷ را به آنها به رسمیت شناخته و این یعنی عود توامان هر دو فوبیای اسراییل. از این لحاظ، تاکید بر راه حل دو دولت، دیری است که به یک ژست سیاسی صرف تبدیل شده و عملا کارایی خود را از دست داده است.
شاید در آینده، زمانی که، خاورمیانه بسان اروپا از همپذیری سیراب شد و بر سراب ایدئولوژیها فائق آمد و دیگر تهدیدات وجودی محلی از اعراب نداشته باشند، راه حل دو دولت در هم تنیده و برابر ، شبیه آنچه آگامبن میگوید، امکانپذیر باشد. راهحل دیگری نیز به ذهن خطور میکند که مستلزم تغییر موازنه قوا به نفع فلسطینیها و متحدانشان است،در چنین وضعیتی اسراییل به حکم ضرورت ناچار به تنازلی دردناک خواهد شد، اما این راهحل نیز بسان راهحل قبلی به زمان و دگرگونیهای ژرف نیاز دارد.
نویسنده: صلاحالدین خدیو
اقدام امروز کنست پارلمان اسرائیل در تصویب قانون کشور یهود نقطه عطفی در تاریخ این کشور و یک دگردیسی مهم در تاریخ جنبش صهیونیسم به شمار می رود. بر اساس این قانون اسرائیل یک کشور یهودی و تنها زبان رسمی آن زبان عبری است و با اجرایی شدن آن تمایزات مهمی که میان فلسطینیهای دو سوی خط سبز وجود داشت به تدریج کم رنگ می شود.
فلسطینیهای سرزمینهای 1948 که شهروند اسرائیل بوده و اصطلاحا عربهای اسرائیلی نامیده می شوند و همیشه از تبعیضهای موجود در ساختار حقیقی ناراضی بودند، از این پس باید با نابرابریهای رسمی و قانونی هم دست و پنجه نرم کنند.
این امر در کنار تداوم اشغالگری و سیاست شهرک سازی در کرانه باختری و شرق بیت المقدس بیش از پیش اسرائیل را در برابر انتقاداتی که این کشور را به برقراری نظام آپارتاید مشابه آفریقای جنوبی متهم می کنند، بدون دفاع می گذارد.
در سالهای اخیر در میان برخی اندیشمندان غربی گرایشی برای گفتمان شناسی منازعه اعراب و اسرائیل و بازخوانی آن پدید آمده که رویداد امروز یقینا به تقویت آن می انجامد. این گرایش که نماینده اصلی آن نوام چامسکی زبان شناس شهیر آمریکایی است، با مدد از زبان شناسی و تاریخ نگاری می کوشد این ایده را به اثبات برساند که تاسیس اسرائیل محصول استعمار مهاجرتی است.
مانند آنچه که در آمریکا، دماغه جنوبی آفریقا، استرالیا و نیوزیلند رخ داده و مهاجران سفیدپوست با روش های گوناگون و اغلب با نسل کشی ساکنان بومی توانستند آن سرزمین ها را تصاحب و خود را به جای بومیان و صاحبان اصلی جا بزنند.
نهضت صهیونیستی در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست بارها از واژگان عبری le-hintahel و le-hityashev به معنای استعمار و ساکن شدن برای گرفتن اراضی فلسطینی استفاده کرده است. چه تا قبل از جنگ جهانی دوم استعمار هنوز بدنام نشده بود و لزومی برای زدودن این واژگان از زبان عبری وجود نداشت.
بر اساس این نظریه دلیل حمایت پروپاقرص آمریکا و بریتانیا و کانادا و استرالیا و نیوزیلند و آفریقای جنوبی سابق از اسرائیل، ریشه های مشترک آنان در “استعمار مهاجرتی” است. اسرائیل اما نسخه قرن بیستمی خویشاوندان استعمارگرش هست که عموما در فاصله قرنهای هفده تا نوزده شکل گرفته اند و زمان پریشی ناشی از این تاخیر زمانی، تلاش دستگاه تبلیغاتی غرب را مصروف خلق زبان سیاسی و فرهنگ واژگانی نموده تا این شباهت و این همانی را کتمان کند و هرگونه صدای انتقادی را با برچسپ یهود ستیزی خفه نماید.
آنها معتقدند مذاکرات صلح، راه حل دو دولت، تروریسم و …بخشی از ترمینولوژی هستند که می کوشد شباهتهای اسرائیل و رژیم سفیدپوستان آفریقای جنوبی را محو نماید. به همین منظور خلق یک ترمینولوژی جدید و یک تبارشناسی نوین گامی ضروری در راهی خواهد بود که در نهایت برای حل قضیه فلسطین باید مواجهه ای مانند برخورد با رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی را در دستور کار خود قرار دهد. اقدام امروز کنست موضع نظری و عملی این جریان را تقویت کرد.
نویسنده: صلاحالدین خدیو
شعر زبان مشترک جهان و شاعران بزرگ، قوم و خویش هم و میراث دار و نگاهبان جوهر عینی انسانیتند. شاعران محمل گوهرین درک انسان در آیینه برون تراویدگی خود و شعر بینه تصدیق این حقیقت است. احمد شاملو، محمود درویش و شیرکو بیکس سه ابر شاعر نامور معاصر، ترجمان رسای تعبیر پیشگفته هستند. شگفتا این سه تن غیر از این ملتقا، در هنگامه مرگ نیز بهم رسیدند. مرگ این شاعران بزرگ ایرانی، فلسطینی و کرد هر سه در مرداد/ اوت انفاق افتاد و امسال به ترتیب هفده، هشت و چهار سال از کوچ ابدیشان گذشت.
تازه این هم تنها وجه اشتراکشان نبود؛ پرکاری، کسب جوایز معتبر داخلی و بین المللی و پرداختن به مضامین عاشقانه و انسانی دیگر ویژگی مشترک آنان بود. هر سه به نوعی انسان گرایی اخلاقی باور داشتند، در جستجوی عدالت و آزادی بودند و زبان عشق در کام در انتظار سپیده دم جان سپردند.
همذات پنداری میان شیرکو و شاملو از رهگذر تشابه های پیشگفته و نیز دوستی دیرهنگام اما استواری که در اواخر عمر شاعر ایرانی میان آنها پا گرفت، در سالهای اخیر به باوری رایج و راسخ تبدیل شده است. علیرغم این امر اما کمتر به همسانیها و شباهتهای شگفت انگیز شیرکو و محمود درویش پرداخته می شود.
درویش که دو روز پیش هشتمین سالگرد درگذشتش بود، بیشتر از هر شاعر دیگر صدای رسای مردم فلسطین بود. شگفتا در شعر فلسطین هم بسان دهه هفتاد و هشتاد کردستان که دوگانه شیرکو/ په شیو رایج بود، کم کم نام درویش از سمیح القاسم دیگر شاعر مقاومت فلسطین پرآوازه تر شد و طنینی بلندتر یافت. در کردستان صدامزده هم از دهه نود دقیقا این اتفاق رخ داد و شیرکو سلطان بلامنازع شعر کردی شد.
درویش درست مانند شیرکو پرکار بود، وارد مبارزات سیاسی شد و در جنبش فتح و سازمان آزادیبخش فلسطین منصب و مسئولیت گرفت. جالب اینکه مانند شیرکو در اوایل دهه نود پس از تشکیل حکومت خودگردان فلسطین از مسئولیتهایش در فتح کناره گیری نمود. دولت منطقه ای کردستان و دولت خودمختار فلسطین تقریبا همزمان با هم و به ترتیب در سالهای 1992 و 1993 پا گرفتند و شاعر شوریده کرد در نخستین کابینه آن وزیر فرهنگ بود.
شیرکو هم مانند درویش که مرثیه سرا و سوگوار آوارگی مردم فلسطین در قرن بیست بود، راوی اصلی رنج و حرمان و انفال کردهای عراق بود. امپراطور شعر هم در جنبش ایلول مشارکت داشت و هم اصلی ترین سیمای ادبی جنبشی بود که ققنوس آسا از خاکستر شکست 1975 سر برآورد. این خیزش نوین البته پس از دوازده سال به فجایع حلبچه و انفال منتهی و شیرکو بارها از نزدیک مرگ ملتش و رستاخیز دوباره آن را مشاهده کرد. دهه هفتاد و هشتاد و مصایب آن جهان شعری شیرکو را ساخت و پس از آن هرچه گفت و نوشت، طعم تلخ شکست و فاجعه را با خود داشت.
می توان گفت درویش نیز به این درد گرفتار آمد. ایمان لایزالی که تا دهه هفتاد و حتی هشتاد به تغییر جهان و پیشرفت تاریخ وجود داشت، جایش را به سرخوردگی عمیق دهه نود داد. درویش چپگرا که زمانی در این سرخوشی جهانگیر سهیم بود و از نقطه عزیمتی انترناسیونالیستی حساب شعر و ادبیات دولت یهود را از اشغالگری آن جدا می نمود، خود را در مواجهه با برآمدن گرایشات راستگرایانه افراطی در اسرائیل و بی اعتقادی آن به راه حل دو دولت یکه و تنها احساس کرد.
گفتیم که تناظر دقیق و یک به یکی که میان دو شاعر کرد و فلسطینی برقرار است، از شباهتهای میان آنان و الف. بامداد جدیتر و استوارتر است. با این وصف در میان افکار عمومی و حتی جامعه ادبی کرد چندان به اولی پرداخته نشده. چرا؟ شاید به این دلیل که نسل پس از 1991 کردستان عراق آشنایی چندانی با زبان عربی ندارند و بالطبع ارتباط وثیق و پربار و پرکاری که نسلهای قبل با ادبیات عرب داشتند، تا حد زیادی گسیخته و از میان رفته است.
دلیل دوم اما شایان تامل بیشتری است. تا قبل از دهه نود همذات پنداری میان کردها و فلسطینیها در میان افکار عمومی، جامعه روشنفکری و احزاب سیاسی کرد عراق امری رایج و باوری راسخ بود. هنوز ارتباطات پنهانی و گاه و بیگاه میان جنبش بارزانی و تل آویو برملا نشده و اتحادیه میهنی کردستان هم یک جنبش فلسطینی گرای ناب و ارتدوکس بود و متحدان خود را در میان جناحهای چپگرا و رادیکال ساف می جست.
اریک هابزباوم مورخ انگلیسی می گوید در سالهای جنگ دوم جهانی که یهودیان در کوره های آدمسوزی هیتلر جزغاله می شدند، به طرزی غریب چپ بودن معادل یهودی بودن شده بود. در دهه های شصت و هفتاد میلادی اما ورق برگشت و فلسطین در ژئو فرهنگ سیاست رادیکال در طرازی جهانی ارج و اعتباری بی نظیر یافت. در این سالها چپ بودن به معنای فلسطینی بودن بود. دفتر روزگار اما در دهه نود ورقی دیگر خورد و حتی در کردستان انگاره هم سرنوشتی کردها و یهودیان پدید آمد. پنداری باطل و مبتنی بر توهم که مفروض اصلی آن این همانی بین مساله یهود – مساله ای عمیقا غربی و دارای ریشه های
الهیاتی مسیحی – با رنج کردها در مرده ریگ امپراطوری عثمانی بود. به زبان ساده این مفروض بر یکسان گرفتن ظالم و مظلوم و جلاد و شهید استوار بود.
نسبت میان شیرکو و درویش البته در این گرد و غبار گم شد. هرچند این گرد و خاکها موقتی و فروخفتنی هستند. منطق شعر و زبان شعر که محل برون داد گوهر انسانی است، روزی راه خود را در تاریکی می گشاید و فراتر از مرزها و زبانها و مذاهب احمد و محمود و ” شیر آهن کوههای ” خود را در کنار هم و در پناه خود قرار می دهد.